هویت. میلان کوندرا

انسان برای اینکه ذهنش خوب کار کند٬ به دوستی نیاز دارد.

گذشته را به یاد آوردن٬ آن را همیشه با خود داشتن٬ شاید شرط لازم برای آن چیزیست که تمامیت من آدمی نامیده می شود.

برای آنکه من کوچک نگردم٬ برای آنکه حجمش حفظ شود٬ باید خاطرات را همچون گلهای درون گلدان آبیاری کرد؛ و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته٬ یعنی دوستان است.

آنان آیینه ی ما هستند٬ حافظه ی ما هستند٬ از آنان هیچ چیز خواسته نمی شود مگر اینکه گاه به گاه این آینه را برق اندازند؛ تا بتوانیم خود را در آن ببینیم.

آنچه من از اوان جوانی شاید از زمان کودکی ام آرزو کرده ام٬ کاملا چیز دیگری بوده است. دوستی باید ارزشی والا تر از همه ی ارزش های دیگر باشد. دوست داشتم بگویم میا ن حقیقت و دوست٬من همیشه دوست را بر میگزینم. راست است که آن را برای برانگیختن دیگران به زبان می ‌آوردم؛ اما به طور جدی به آن می اندیشیدم. میدانم که این قاعده امروز مهجور شده است. این قاعده میتوانست برای آشیل دوست پاتروکل برای تفنگدارانِ الکساندر دوما٬ حتی برای سانچو ـ به رغم همه ی اختلاف نظرهایش ـ دوستی حقیقی برای اربابش بود٬ ارزشمند باشد؛ اما این قاعده دیگر برای ما ارزشمند نیست.

در بدبینی ام آنقدر پیش می روم٬ که حاظرم امروز حقیقت را به دوستی ترجیح دهم.  

  

   

دروغ

اولین بار بود...

همیشه دوست داشتم بدونم اون کیه؟؟..

چقدر باهبش میمونم؟؟..

چقدر دوسش دارم که بهش نزدیک میشم؟؟..

چقدردوسم داره؟؟..

ه ه ه....

خنده داره!! مگه آدم واسه دفه ی اول یکی رو میبینه میتونه اونقدر بهش علاقه پیدا بکنه که بهش نزدیک بشه وببوسه؟؟!

این یعنی فقط وفقط احترام گذاشتن به جسم و بی توجهی کامل به روح وعشق و علاقه...

اما همیشه اینجور وقتا این روحه که خودشو وفق میده.. انگار خودشو اونقدر کوچیک میکنه که مثلا عشق به وجود بیاد...

اما عشق به این راحتی ها به وجود نمیاد؛ این فقط یه تلقینی هست واسه روح.. شاید کمی احساس بزرگی بکنه؛ یا بهتر بگم احساس کوچیکی نداشته باشه!

ولی باز هم اون داره به خودش دروغ میگه.