برف بازی

دخترک تنها و آرام
ایستاده در میان غربت نا امن تاریکی
آسمانش را گرفته سخت سقف ابر

لبریز
از
تهی

ناگهان برفی پر از ابهام...
با موسیقی سوز باد...
رقصان...
بارید.

دخترک با برف شد همبازی
خنده بر لب
غرق در شورو شعف
برف نیز می بارید و می بارید
با قدم های شمرده..
آهسته آهسته ...
مصمم...

کم کمک...

با احتیاط...

شد
؟
.
.
.
نا پدید.

دخترک تنها و آرام
ایستاده در میان غربت نا امن تاریکی

سوز سرما..

مه آلود و کبود..

برف زمستان..

هر زمان همراه او

سردی اش گل را به دست پژمرده بود..
انتظارش برق چشمان برده بود..

آسمانش را گرفته سخت سقف ابر
دخترک می خواست برفش را تماشایش کند
بازی کند!

اما..
 
برفش نمی بارید.