دنیای کوچک من گه دلتنگم و بارانی گه خسته و دلگیرم بی حوصله از دنیا راکد مثه مردابم گاهی، ز سهم من از این کره خاکی گیرد وجودم را روحی چو معمایی دانم که خواهد رفت این نیز چو دیگرها اما من ِ آدم گون باور بکنم این را آری چو آدم ها اندر ته این چاهم چاهی که ندارد سر چاهی همی تنها گاهی ز سهم من احساس ندارد جا پر جوش و خروش اما بی ریشه و نا بر جا ... ... ... |